دیو و دلبر
دیو و دلبر

دیو و دلبر

emrooz

سلام فعلا بزرگترین ارزوم رفتن به شهر کتاب و خریدن همه کتابهایی که دوست دارم باشد که رستگار شوم

آشنایی با آقای .ر.

من اولین باریه که دارم اینجا یادداشت میذارم نه تایپ بلدم نه فن بیان خوبی دارم نه تحصیلات عالیه .به اصرار دو تا از دوستای با معرفتم شروع به نوشتن میکنم به امید بهتر شدن حالم .من دلبرم. دلبر خیلیها و هیچ کس. از بچه گی کانون توجه بودم ولی هیچ کس واقعا دوسم نداشت اصلا ولش کن ذهنم شلوغه نمیدونم از کجا شروع کنم . میرم سراغ بچه گیام .تا جایی که یادم میاد من بودم و بابام توی یه بالکن با نور خیلی کم هوای داغه جنوب و چند تا جیرجیرک و صدای خوردن برگهای درختای اکالیپتوس که بوی بدشون کابوس بچه گیم بود . بابام کتاب میخوند پروین حافظ و کتابی به اسم قصه های قرآن که اسمش واسه همه دهه شصتی ها آشناست. مادرم خانمی زیبا مدیر البته یه کم زور گویی هم خودتون چاشنیش کنید . در خانه ما همیشه حرف اول و آخر رو مادرم میزد .ما چهار تاییم دو تا خواهر دو تا برادر . حالا از دلبر قصمون واستون بگم دلبر همیشه زندگی کرده واسه این و اون هیچ وقت واسه خودم نبودم همیشه واسه خوشحال کردن بقیه دویدم تا بچه بودم برای راضی نگه داشتن دل مادر پدر و کل خاندان و بعدشم که آقای شوهر. راستی آقای شوهر. چی شد که من الان اینجام با27 سن صاحب دو دختر 4 و 5 ساله.وای خدای من باور نمیکنم هنوز اول راه بودم چه زود داور زندگیم سوت پایانو زد. داستان من و آقای .ر. داستان آشنایی من آقای .ر. به 15 سال پیش برمیگرده .شاید تعجب کنید ولی درسته 15 سال پیش وقتی من یه دختر شاد وسرحال و شوخ دبیرستانی بودم .یه روز که به خونه میومدم تا زنگ درو زدم مادرم مضطرب در و وا کرد و گفت هیسسس از تعجب خشکم زد ولی شصتم با خبر شد که حتما آقای.ر. به همراه خانواده داخل تشریف دارن . با اخم و تخم زیاد و غرغر کنان و نفرین و ناله به اقای.ر. و خانواده محترمه که یک ربع قبل از امدن بنده نزول اجلال کرده بودند راهی منزل دوستم که پنج دقیقه قبل از او خداحافظی کردم شدم.خلاصه سرتان را درد نیاورم که شما آقای .ر. و خانواده محترمه را نمیشناسید ومن اکنون مفتخرم این باب آشنایی را باز کنم .خانواده آقای .ر. متشکله از یک مادر دایم البیمار و یک پدر اسمی فشار خونیو.....و خود آقای.ر.یکدانه و محبوب کل خاندان با قدی 1.78وچشمهای مشکی و دندان هایه خرگوشیو .....الی آخر. حالا بگویم برایتان از علت سکرت ماندن بنده مادرم میگفت ذلیل مرده اگر این خانواده تو را ببینند دیگر دست از سر ما بر نمیدارند وپاشنه در را کنده تو را برای آقازاده دیلاقشان میگیرند. مادرم بسیار ارزو داشت خواهر بزرگم را به اقای .ر. بدهد و البته این خاطر خواهی مادرم به آقای .ر. بی ربط به مایه و ثروت ایشان نبود. مادرم هر روز خواهرم را مدلی بزک کرده ظرف آشی حلوایی یا..... به دستش میداد و با هم عزم خانه آقای.ر. میکردند البته از انجا که ایشان هم پسری باهوش و ذکاوت بود گول ظاهر والده ما را نمیخورد و به محض دیدن مادرم و خواهرم از پنجره دو پا داشته دو پای دیگر قرض کرده به سان یوز ایرانی راهی پارکینگ شده و از در پشتی پا به فرار گذاشته. یادم میاید روزی که اساس کشی کردیم از کوچه آقای.ر. رفتیم والده بنده به همراه خواهرم که 8سال از من بزرگتر بود در حاله کشیدن نقشه و دام انداختن آقای .ر. برای ازدواج با ایشان بودند که یکباره زنگ در به صدا در آمد .کیه؟  صدای پیرمرد بیماری از آنسوی ایفون میامد وای ی ی ی نه پدر آقای .ر. برای بازدید از خانه جدید امده بود ومن هنوز یک شخصیت سکرت در خانه مان بودم .خواهرم من را در کمد لباسها کرد و در را محکم قفل کرد بماند که کلی با هم خندیدیم تا که در کمد لباسها جا شدم .پدر ایشان بسیار شخصیت کنجکاو و به قول خودمانی فضولی داشتند به همه گوشه کنار خانه سرک کشید تا به اتاق مذکور رسید که من بخت برگشته در آن کمد مدفون و استتار شده بودم و مقادیر متنابهی لباس رویم ریخته شده بود صدای ضربان قلبم را میشنیدم هم خنده ام گرفته بود و هم مثانه لامصب بیقراری میکرد که یکدفه ایشان به زور صدایشان را از حلقوم بیرون رانده خطاب ب پدرم آقای .ز. عجب کمد هایه جادار خوبی دارد قلبم ایستاد سایه اش را از لای درز در میدیدم که دستش را به دستگیره گرفت و گفت قفله خواهرم دوید و با صدایی لطیف و با ناز و ادا که انگار ما قبلا هرگز شیهه هایش را نشنیده ایم چو طاووس مست گفت بله باید به مالک قبلی اطلاع دهیم یقینا کلید قاطی اساسشان شده خلاصه این بار هم جستیم ملخک.
تا اینجا را داشته باشید من باید به دنبال شاهزاده هایم بروم 
 یا حق